بگذار سر به سینه یِ دیوار گریه کن
از دست روزگارِ جفا کار گریه کن
دانم تورا غمی است که سخت است گفتنش
سر را بنه به شانه ام ،ای یار گریه کن
از بی کسی ,غریبی و غربت,ز حرفِ تلخ
از پیری و مصیبت بسیار گریه کن
سنگینی غمت کمر کوه بشکند
خواهی شوی زغصّه سبکبار , گریه کن
شد مویمان سپید در این آسیای چرخ
از جورِ روزگار جفا کار گریه کن
با پای اشتیاق فتادی به دامِ عشق
بر حال خویش مرغِ گرفتار گریه کن
دستت نمک نداشت،هم از شور بختی ات
بر پشت ِدست خویش بزن زار گریه کن
گل کاشتی و خار تو را آستین گرفت
چون ابر نوبهار به گلزار گریه کن
ما هر دو در ولایت غربت , میانِ جمع
تنها شدیم، خسته ی بیمار گریه کن
بر خیز تا رویم به شهرِ گذشته ها
با من بر این زمانه ی غدّار گریه کن
کو احترامِ مادری و حرمتِ پدر
بر این دو مرده ، همسر غمخوار گریه کن
ای شمع اشک ریز به “نجوا “غمت بگو
اسرار را به سینه نگه دار وگریه کن
” محمود خیبری “