این اشعار را استاد جلال الدین همایى در واپسین دم زندگى بامداد دوشنبه سى ام تیرماه ١٣۵٩ خورشیدى سروده است
پایان شب سخن سرایى مى گفت زسوز دل همایى
فریاد کزین رباط کهگل جان مى کنم ونمى کنم دل
مرگ آخته تیغ بر گلویم من مست هوا و آرزویم
مانده است دمى و آرزوساز من وعده ى سال میدهم باز
آزرده تنى ، فسرده جانى درپوست گشیده استخوانى
درسینه به تنگ گشته انفاس از فربهى ام نشانه آماس
نه طاقت رفتن و نه خفتن نه حال شنیدن و نه گفتن
جز وهم محال پرورم نیست میمیرم و مرگ باورم نیست