روزی بزرگمهر( خردمند دستور ) مردی را دید که خیلی آشفته واندوهگین است .
علت ناراحتیش را پرسید آن مرد پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم
با او خشرویى کردم وبدو درود گفتم پاسخى نداد وبى اعتنا از کنارمن گذشت و من از این گونه رفتار او رنجیدم وازکردارش افسرده شدم .
خردمند فرزانه گفت چرا رنجیدی؟
مرد گفت، برای اینکه او درود وادب مرا نادیده گرفت .
بزرکمهر پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده است و از درد به خود
می پیچد آیا از اورنجیده خاطر می شدی؟
مرد گفت: نه مگر آدم از بیمار بودن کسی دلخور می شود؟
بزرکمهر پرسید به جای دلخوری چه احساسی داشتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی ومهربانى و کوشش می کردم، پزشک و یا دارویی به او
برسانم.
خردمند دستور فرمود: همه ی این کارها را برای آن می کردی که او را بیمار می پنداشتى ؟
آیافکر مى کنى که انسان تنش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتار و کردارى نادرست دارد را بیمار نمى دانى ؟
آیا میدانى که هرکس فکر و روانش سالم باشد رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
در اینجا بیماری فکر و روان آن مرد” غفلت “است
باید برایش دل سوزبود ، و کمک کرد و به او پزشک روان و داروی
جان رساند.