پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد.
او فقط یک سکه ناقابل در جیب خود داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از یک خانه تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم
آن پسر که ” هاروراد کلی ” نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار بیشتر شد. تا پیش از آن روز او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت. دکتر” هاروارد کلی ” در مورد مشاوره وضعیت این زن فزاخوانده شد. وقتى نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکارگیرد مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیماری فرارسید.زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد:
“همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است” امضا” دکتر هاروارد