از استاد رضا افضلى
آن آهنم که پنجۀ آهنگرِ زمان
هر دم مرا به دوزخِ آتش فرو بَرَد
رقصانَدَم به کورۀ تابیده اش به خشم
تا سرخی ام ز آتشِ او رنگ و رو بَرَد
گر لحظه ای به سردیِ سِندان سپارَدَم
رگبارِ پُتک بر سرم آید ز هر کنار
سوزِ درون به جاست، که بی وقفه از برون
بس ضربه های سخت شود بر سرم نثار
تا می بَرَد به آب مرا دستِ خسته اش
با بانگِ شوق، پیکرِخود شستشو کنم
گویم به خود که خیش شدم تا که عاقبت
هر خاک را به ناخنِ خود زیر و رو کنم
امّا دوباره در دلِ آتش بَرَد مرا
تا بسپرد به ضربۀ بس پتکِ بی قرار
هر بار چون به سردی آبم فرو بَرَد
فریاد می کشم که به پایان رسید کار