مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود همسرش هر چه که به ذهنش می رسید ، هر راهی را که می دانست رفت، دریغ از این که چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، شاید چاره ای شود! زن راه سخت و دشوار کوهستان را در پیش گرفت، بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. داستان خودش را به او گفت، در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است!
زن گفت: ببر کوهستان!؟ آن حیوان وحشی؟ راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. زن ناامید و مایوس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد! آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد.از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که شبی ببر غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.
چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر بدین گونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر زن می ماند. زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ ترس و وحشتی در میان نبود. هر شب زن با طی راه سخت و دشوار برای ببر غذا می برد، در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید. چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت. تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.
وقتی صبح شد، شادمان به کوهستان نزد راهب رفت. تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید راهب چه کرد؟ نه! همه ی حدس هایتان اشتباه بود. راهب نگاهی به اطرافش کرد و تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود. زن، هاج و واج فقط نگاه می کرد، در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه چیزی بگوید.
راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را در حقیقت نثار حیوانی کنی و آن حیوان را رام خودت سازی، پس در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، سعی کن محبت و عشق را به او ببخشی و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورسازی.