بازى مونوپولى و سخنان آموزنده کشیش

 

image

کشیش سخنان  خودرا این‌طور شروع کرد

وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی ” مونوپولی ”  ماهربود.

هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم ، اون  منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بودجاده‌ی عریض، پارک و هر چیزی که بگی!

اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری !

یه سال تابستون خونواده‌ ی جدیدی به خونه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند ، اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی ماهر بود و ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من در بازى  پیشرفت بسیار کردم!

  • از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم! وقتی مادربزرگم اومد من دویدم جلو وپریدم توی بغلش و گفتم: می‌خوای مونوپولی بازی کنیم؟ هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمی‌کنم. بنابراین تخته‌ی بازی رو پهن کردم و شروع به بازی کردیم    . اما این بار آماده بودم و در پایان بازی ، مثل یه شوالیه افسانه ای اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم

اون روز، بزرگ‌ترین روز داستانزندگی من بود!

این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: جان، حالا که تو می‌دونی چطور مونوپولی بازی کنی ، بذار درسی از زندگی بهت بدم. همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه. من پرسیدم : چی؟!  هر چیزی که تودر بازى  خریدی هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده توی جعبه

کشیش از جمعیت پرسید: آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمی‌کنه ؟  بله

 مهم نیست شما چه اندازه  برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش می‌کنین ! چرا که وقتی زندگی به پایان رسید

همه‌ چی دوباره برمی‌گرده توی جعبه !

کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادت‌کنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد:

            در حقیقت تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روح‌ تونه !

 اون‌ جاس که شما کسانی رو که دوستشون دارین و شما رو دوست دارن، نگه می‌دارین!

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.