دیگر چه مى خواستى ؟

 

 

image

مردی که ایمان راسخی به خداوند داشت هر روز خداوند را نیایش می‌کرد و معتقد بود اگر جایی مشکلی بروز کند، خدا او را از مهلکه نجات می‌دهد. یکی از روزها بارندگی شد. روستای را سیل گرفت و همه شتابان پا به فرار گذاشتند. چند نفری سوار بر اتومبیل از کنار خانه‌ی او می‌گذشتند. به او اصرار کردند که سوار اتومبیل شود و جانش را نجات دهد. اما مرد جواب داد: خداوند مرا نجات می‌دهد! بارندگی ادامه یافت، و آب، طبقه‌ی اول ساختمان را فرا گرفت. مرد مجبور شد به طبقه‌ی دوم برود تا غرق نشود. قایقی از راه رسید. چند نفری در آن نشسته بودند. به مرد اصرار کردند که با آنها برود و جانش را نجات دهد. بار دیگر مرد جواب داد که: خیلی متشکرم. خداوند مرا نجات می‌دهد. دیری نگذشت که مرد مجبور شد برای نجات از سیل به پشت‌بام برود. هلیکوپتری رسید. خلبان فریادکنان به او گفت: طنابی پایین می‌فرستم. آن را بگیر تا تو را بالا بکشم. مرد در جواب گفت: از لطفت متشکرم اما خداوند مرا نجات می‌دهد. چند دقیقه بعد، آب بالاتر آمد و مرد را غرق کرد. روز رستاخیز مرد به بهشت رفت. در بهشت فرشته ای را دید. گفت: قرار نبود اینجا باشی! اجلت فرا نرسیده بود. این‌جا چه می‌کنی؟ مرد گفت هرچه منتظر ماندم که خدا مرا نجات دهد این کار را نکرد. من به خدا ایمان داشتم. فکر کردم نجاتم می‌دهد اما نداد. مرتب منتظر بودم اما نیامد. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرشته جواب داد: برایت یک اتومبیل، یک قایق و یک هلیکوپتر فرستادیم. دیگر چه می‌خواستی؟!

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.