روزى شبلى از کنار دکان نانوایى گذشت. گرسنگى چنان او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا گرده اى نان وام درخواست نمود. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت ، شبلى رفت در نانوایى مردى نشسته بود که شبلى را شناخت و شاهد اوضاع ، رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم ساخت و هر چه خواهد بدو خواهم داد.
آن شخص گفت: آن مرد را که از خود راندى و لقمهاى نان از او دریغ کردى شبلى بود. نانوا منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخت. پریشان و شتابان در پى شبلى افتاد تا عاقبت او را در بیابان یافت. بىدرنگ خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم سازد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار ورزید و افزود: منت بر من گذار و شبى را در سراى من بیاسای تا به شکرانه ی این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام رسانم.
شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره نانوا نشستند. مرد نانوا در آن ضیافت هزینه ها ی بسیار از دینار صرف نمود و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى رو به شبلى کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن باشد که یک گرده نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى بنده ی ناتوان و فقیر، صد دینار خرج کند، بهشتى این گونه نباشد.