و جان خویش را برداشتند و به ناکجاآبادهای غربت پناهنده شدند
چندی ست آن مسافر مغموم از این دیار
رفته ست با صداقت دیرین آرزو
زانوى غم گرفته در آغوش بى کسی
در کوچه های غربت دلگیر و تو به تو
مُهر ِغریبه خورده به پیشانى اش ، مُدام
سرگشته در ولایت مردم به هر کجاست
بى در کجاى از همه جا مانده بى نصیب
آواره تا نهایتِ غمناک کوچه هاست
نا آشناى مردم بیگانه روز و شب
گیرد سراغ هموطنى را ز هر درى
مأیوس و نا امید و پریشان و در به در
برده به زیر بال شکسته دلى سرى
آیا دوباره دست امیدى ز راه دور
گیرد ز مهر کوبه ی درهاى بسته را؟
آیا شود که باز، نوازد نسیم شوق
دلهاى رنجدیده ی غمگین و خسته را؟
آن غرقه در تلا طم امواجِ سهمگین
آن رفته تا نهایت دورى از این دیار
همزاد ترس خورده ی آواره ی من است
کز خانه کرده است شبى ناگهان فرار