یادِ آن شب که صبا بر سرِ ما
یادِ آن شب که صبا بر سرِ ما گل می ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می ریخت
سر به دامانِ منت بود و زشاخ گل ِ سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل می ریخت
خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل می ریخت
نسترن خم شده لعل لب تو مى بوسید
خضر گوئی بلب آب بقا گل می ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
می زدم دست بدان زلف دو تا گل می ریخت
تو به مه خیره چو خوبان بهشتى وصبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می ریخت
” استاد باستانی پاریزی “
این نوشته در
هنر و ادبیات ارسال و
استاد باستانى پاريزى برچسب شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.