گفت: فرزندم؛ می خواهم بگویم این انسان ها هستند که نام ها را می سازند. اما چیزی از من نپرسید؛ مثل همیشه. دیگری گفت: معنی اسم تو چیست؟ گفتم: چه اصراری داری! دانستن مطلبی، باید در انسان انقلابی بپا کند. مثل شمع؛ که بتواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود.
یادت هست کودک بودی! با فوت کردن و خاموش کردن شمع، بارها و بارها قهقه می زدی یا با خرید عروسکی، هفته ها شاد می ماندی. تو مانند شیشه ظریف و شکستنی بودی؛ هرگز توانایی مقاومت تو را نیازمودم، زیرا ممکن بود ناگهان بشکنی! و شکستی؛ بارها و بارها. حتی با سکوت! شاید از آن روزها تا امروز زمان زیادی نگذشته باشد اما در همین زمان کوتاه، همه ی ما چیزی را از دست داده ایم که به دست آوردنش آسان نیست. یادت هست؛ به کوچه رسیدیم، پیرمرد داستان من از آن جا خارج شد و به ما گفت:
” نروید که بنبست است ” !
پیر مرد دوست داشتنی بود؛ آدم ها مثل عکس ها هستند، دوست داشتنی؛ یادمان باشد زیاد بزرگشان کنیم کیفیتشان پایین می آید! پیر مرد که دعایش برایم تجلی حقیقت بود؛ موقع خداحافظی گفت: برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند که به ما درسهایی بیاموزند که اگر می ماندند هرگز یاد نمی گرفتیم! پیر مرد دیگر چیزی نگفت! من ایستادم، تو در فکر فرورفتی و او گوش نکرد، او که همیشه برای رفتن تعجیل داشت! آن که بایستی دو، می شنید و یک می گفت؛ رفت! و وقتی برگشت و به سر کوچه رسید؛ پیر شده بود و افسرده!
پیام او مرا به این نتیجه رساند که دنیای مدرن در کنار تمام هدیه ها، افسردگی را با خود آورده است. ژان کریستف رومن رولان می گوید: دنیا بد ساخته شده است. آن شخصی که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن شخص که مورد محبت است، خود دوست ندارد. آنکس که دوست دارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا می شود! نه تنها من بلکه تو هم دیگر به سادگی روزهای کودکی نمی خندی؛ ما مهارت خندیدن و آسان خوشحال شدن را از دست داده ایم.
براستى متهم قصه ی افسردگی کیست، این که دیگر افسانه نیست!