نوشته ابوذر هدایتى
آن وقتها که ما بچه بودیم، صد تومان برای خودش وقاری داشت و همیشه هم لای دست آدم بزرگها بود و ما فقط از دور، آن را ملاقات میکردیم. روزی نمیدانیم چه شد که صد تومان افتاد دست ما. ما هم معطل نکردیم و برای اینکه زکاتش را به خودمان بپردازیم، رفتیم از بقالی، کلوچهای خریدیم. وقتی ما رسیدیم تو بقالی، مشتری دیگری هم بود. ما اولش که کلوچه درخواست کردیم، صد تومانی را با افتخار در آوردیم و گذاشتیم روی ترازو، که بقال این صحنه را دید و بعد که فکر کردیم شاید پول ما با پول مشتری دیگر، عوضی شود، وقتی بقال سرش جای دیگری گرم بود، صد تومانی نازنینمان را برداشتیم و فرو کردیم تو جیبمان، تا بعد از صرف کامل کلوچهمان، باز آن را در بیاوریم و نشانِ بقال بدهیم.
مشغول میل کردن کلوچه دوم بودیم که دیدیم بقال، ناغافل، دستش را گرفت جلوی ما، و ما زل زدیم به دستش که پر از اسکناسهای ده و بیست تومانی بود. با چشمهایش گفت که بگیر بچه جان، و ما حرفش را زمین نینداختیم و باقی پولمان را گرفتیم.
بقال بیچاره فکر کرده بود که ما در کردیم و صد تومان به او دادیم، حالا نگو که مشتری قبلی صد تومان از خودش در کرده بود و به او داده بود. ما که دهانمان پر از کلوچه بود، معطل نکردیم و به سرعت خودمان را از مغازهاش بیرون انداختیم و رفتیم به پولی که بیدردسر در آوردیم، فکر کنیم.
از آن روز به بعد، تا مدتها، ما کارمان این بود که پشت سر مشتری دیگری بایستیم و همزمان با مشتری قبلی، چیزی از بقال بخواهیم و پولمان را برای یک لحظه بگذاریم روی ترازو و در لحظه دیگری، یواشکی پولمان را برداریم و منتظر بمانیم که اشتباه بگیرد و فکر کند که ما پول دادیم و باقی پولمان را بدهد که هر چه زور زدیم، اثر نکرد و هیچ بقالی، اشتباه بقال اولی را نکرد. نمیدانیم بقال قبلی به بقالهای دیگر چیزی گفته بود یا نه.
برای مدتی رفتیم تو نخ بقالهای پیر، که چشمشان جایی را نمیدید، به این هوا که شاید اینها اشتباه کنند که دیدیم اینها هم از بس که کُندند و از بس که گَرد تجربه نشسته روی فَرق سرشان، نمیشود که آنها را به اشتباه انداخت.
این ماجرا گذشت و گذشت و ما رفته رفته، قد کشیدیم و دیگر یادمان رفت که از این راه هم میشود اموراتمان بگذرد و خدا را شاکریم که بقالهای دیگر این اشتباه را نکردند که اگر این اشتباه چند بار دیگر اتفاق میافتاد، بعید نبود که ما بد عادت شویم و از این راهها یا راههای همجوار، پول در بیاوریم و جای اینکه سرمان تو کتاب باشد، سرمان جای دیگری باشد.
برگرفته از خاطرات ابوذر هدایتى