چوپان دروغگو یکی از درسهای کتاب فارسی ما در دوران دبستان بود و حکایت چوپان جوانی است که هر از گاهی بانگ برمیداشت: آی گرگ، گرگ آمد
کشاورزان و کسانی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به کمک چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند، اثری از گرگ نمیدیدند.
آنها برمى گشتند و ساعتی بعد، باز با فریاد آی گرگ، گرگ آمد، دوباره دوان دوان میآمدند و باز اثری از گرگ نمى یافتند. این داستان ادامه داشت تا اینکه روزی، واقعا گرگها آمدند و چوپان هرچه بانگ برداشت که آی گرگ، گرگ آمد، کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر.
احمد شاملو که یادش زنده است، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکند. ایشان میگویند: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان، دروغ میگفت. حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته و حتا شاید این موضوع، فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده است.
فکر کنید شاید داستان از این قرار بوده است که :
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده، آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس تپهای در آن دشت، جوانکی مشغول به چراندن گلهای است. گله ای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال، گرگها به عمر خود دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. لذا از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنانی که آنسوتر، مشغول به کار بر روی زمین کشت هستند را نیز دیده است، میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید. مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان شدند. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند. چوپان جوان ، غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند. گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنباله ى کار خویش گرفتند.
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردى از گرگ ندیدند وبازگشتند.
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بارهم گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت به آسمان بلند شد ، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود. گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند و مریدان پیر چنان کردند که میبایست. از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگها بیندیشند و یا حتی لحظه ای به تنهایی چوپان بینوا بیندیشند ، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچاره ى بیگناه را برای ما طفلِ معصومهاى ِ آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفى کردهاند.
این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم، چه؟
امروز که دروغ صمیمی ترین همنشینمان گشته است، چه؟
اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانهای ندارید.
شماچه فکر مى کنید ؟