سگ ها همدیگر را ورانداز کردند، می دانستند که آرویو آنجاست و او هم می دانست که سگ ها آنجا هستند. سگ همیشه حمله می کند یا پارس اما این سگ ها نه حمله می کردند و نه پارس ، فقط چشم به او دوخته بودند، همان قدر از او می ترسیدند که او از آنها. فکر می کردند ، جانور دیگری است، صاحب شان یادشان داده بود که از هر کس که بوی سرباز دهد، بترسند. کسی چه می داند، سگ بیش از پنج حس دارد.
او فکر می کرد آن روز هیچ وقت تمام نمی شود. از جایش تکان نخورده ، به سگ ها حالی کرد که مثل آنها قوی است، اما فعلا کاری به کارشان ندارد. شب فرا رسید و او دریافت که سگ ها منتظر همین بوده اند؛ چون بهتر از او می توانستند ببینند، او را حس می کردند، خرخر می کردند. حس می کردند که خودش را جمع و جور می کند. عوعویی وحشیانه سر دادند و به سویش پریدند. آرویو شلیک کرد. گلوله هایش در هوا به آن دو که به عقاب هایی بزرگ می ماندند، اصابت کرد. همه گلوله های تپانچه را شلیک کرد، سگ ها افتادند.
می غریدند، آرویو تماشا می کردشان. از آن می ترسید که کسی صدای گلوله ها را شنیده باشد و بیاید و او را بکشند، همان طور که او سگ ها را کشته بود. با نوک چکمه اش آنها را برگرداند. دو هیولا و درنده. روزها می گذشت و آرویو فرمان های نظامی که صادر می شد به خاطر می آورد، بخصوص فرمان جوخه آتش را. از گرسنگی دم مرگ بود، تپانچه ای خالی در دستش و دو سگ مرده کنار پایش. آرزو می کرد گلوله ای برایش مانده بود، بهتر از خوردن مردار دشمنانش است.