جنگ سال ها بود که ادامه داشت و جسد سربازان یونانی که هر روز کشته می شدند به تدریج پای دیوارهای بلند دژ تروا می پوسیدند و متلاشی می شدند. در آن سوی دیوار مردمان در محاصره ی گرسنگی و مرگ بودند. دور تر از میدان جنگ، جایی نزدیک ساحل دریا سیاه، آشیل پهلوان رویین تن یونانی دخترک راهبه ای را که سرباران در معبدی دور از شهر به اسارت گرفته بودند به چادر خود آورده بود. سربازان پیراهن بر تن دخترک دریده بودند و شانه هایش خراشیده و خون آلود بود. آشیل دستمالی نمناک را به شانه ی دختر نزدیک کرد. دخترک خود را پس کشید. آشیل تن زیبا و زخمی او را ورانداز کرد و گفت: از خشم خدایان می ترسی؟
دخترک راهبه سرش را پایین انداخت و گفت: نه … آن دمی که سربازان یونانی مرا بی شرمانه از معبد بیرون می کشیدند، صدای قهقه ی خدایان را می شنیدم که رنج کشیدن آدمیان را می نگریستند.
ـ هیچ گاه به صدای خنده ی خدایان گوش نسپار، خدایان به ما حسادت می کنند.
راهبه تن زخمی و زیبایش را زیر پاره های پیرهن پنهان کرد و حیرت زده به مرد جنگاور خیره ماند. آشیل ادامه داد: خدایان به ما حسادت می کنند چون نمی توانند بمیرند.
لب های خونین راهبه کم کم به شکل لبخندی از هم باز شدند و گفت: خدایان نمی میرند پس عاشق هم نمی شوند. این سرنوشتی غم انگیز است.
آشیل به آتشی که بر فراز برج های تروا می سوخت نگریست. او به سرنوشت خویش اندیشید. به این که باید سینه ی کسانی را که دوست دارد از هم بدرد، به مرگ عزیز ترینان خود بنگرد و سرانجام در جنگی که دیگران برافروخته اند
نبرد کند !
ـ خدایان همیشه رنج کشیدن ما را تماشا می کنند، آنان تلخ ترین سرنوشت ها را برای زیباترین آدمیان می نویسند. ولی سرنوشت خودشان از این نیز دردناک است، زیرا باید به نابودی زیبا ترین چیزهایی که آفریده اند بنگرند و این بازی پوچ را هر روز دوباره تکرار کنند.
آشیل با دستمال نمناک خود خون خشک شده بر شانه های دختر راهبه را آرام پاک می کرد و دخترک گرمای به پوست فلزگون مرد را نزدیک لب های خود حس می کرد. گفت :
” روز از دل شب زاده می شود، زیبایی گل سرخ از آن روست که می دانی تنها دو روز می پاید . عشق میان آدمیان نیز هدیه ی مرگ است ”
آشیل بازوی خود را به دور شانه های ظریف راهبه انداخت و پیراهن پاره دختر از تن او فرو لغزید. مرد گفت: ما چون مسافرانی هستیم که روزی قایق مان می شکند و در جزیره ای می افتیم. با لذت و ترس به زیبا و شکوه جزیره می نگریم. از میوه های تازه ی آن می خوریم، از چشمه های آن می نویشیم و از زیبا رویان آن کام می گیریم و ناگزیر دیگر روز به دریا باز خواهیم گشت. اما خدایان ساکنان همیشگی آن جزیره اند که با حسرت و رشک آمدن و رفتن ما را می نگرند. هیچ وقت به صدای خنده ی خدایان گوش نسپار، آنان به ما حسادت می کنند. آنان نمی توانند بمیرند.
دختر خود را به تن مرد چسباند. آشیل خم شد و لب های خونین راهبه را بوسید.
فرستنده علیرضا ایرانمهر