اصولاً آدم یک جاهایی از زندگیاش، آدمِ بدبختی است. عدهای همین جوری میآیند و میروند و پا میگذارند روی گُرده آدم، تا بالا بروند، و اینجاست که آدم نه میتواند دهان باز کند و بگوید شما؟ نه اینکه یک وجب جابهجا شود و جا خالی بدهد و نگذارد که کسی پا روی شانهاش بگذارد و دست به پشتبام ترقی برساند.
ما چند بار در این وضع اسفناک، که خدا نصیب بنیآدم نکند، گیر افتادیم، ولی چون راه و رسم پدرسوختگی در برابر پدرسوختگی را در مکتبِ روزگار، خوب آموخته بودیم، از پا ننشستیم و رفتیم که در عالم ضعیفی، کاری کنیم کارستان که به آن میگفتند، موشمُردگی فعال.
ما در دو سالی که سرباز بودیم و به همه خدمت میکردیم، گماشته بود ناممان. چیزی شبیه خدمتکارِ بیمزد و مَواجب، با لباسی اتو نکشیده و رنگِ از رخساره پریده و مویی بر سر نمانده و روحی که میرفت به لقاءالله بپیوندد و قلبی که یکی در میان، آن هم برای خودش میزد و دفترچهای که همیشه تو یکی از جیبهایمان بود، و مشاهداتمان از سربازی را توی آن مرقوم میفرمودیم.
در این دو سال، ما همه کاری کردیم که به ما خوب نوکری بیاید، از زیر سیگاری خالی کردن تا نانِ صبحانه خریدن. یکی از کارهای شریفمان، دَم کردن چای بود و ریختن آن در پیاله و بردن چای برای جناب رییسمان، به همراه گذاشتن احترام نظامی، آن هم با پاهایمان.
نوبت پاییز و زمستان که میرسید، ما چشم تنگ میکردیم و میافتادیم دنبال انتقام از کسانی که به ما یا دیگران زور گفته بودند و ما نتوانسته بودیم یا دیگران نتوانسته بودند، تلافی کنند. معمولاً یک چند تایی از کادریها، در هفته یا ماه، فیخ فیخ کنان میآمدند سر کار.
این وقتها، تازه کار ما شروع میشد و دنبال کسی میگشتیم که حسابی سرماخورده باشد. او را که مییافتیم، مرحله بعد عملیات شروع میشد که یافتن طعمهمان بود. بعد راه به راه برای کسی که سرماخورده بود، چایی میبردیم و بلافاصله که چایش تمام میشد، بدون آنکه استکان را بشوییم، زود چایی میریختیم تو استکان، و راه به راه میبردیم برای طعمه عزیزمان، همانی که آزارش به خلایق رسیده بود، و آنقدر چایی به خوردش میدادیم که تا فردا، یا نیاید یا اگر میآید، آنقدر جسمش فرسوده شده باشد که که دیگر نا نداشته باشد که زور بگوید و ضعیف کشی کند.
نوشته ابوذر هدایتى