در صدسالهی اخیر ایران، مردانی بزرگ در گوشهوکنار این ملک سر برآورده، در پردههای مختلف این تئاتر سراسر شگفتی نقش ایفا کرده و بیآن که از برشی تاریخی به بعد، رد و نشانی از خود برجای گذارند، صحنه را به دیگری سپرده و در لابهلای ورقهای تاریخ، از یاد رفتهاند.
از یاد بردهایم که “گذشته” آن هنگام “چراغ راه آینده” است که بهتمامی روایت و بیکم وکاست خوانده شود
نمونهها بیشمارند؛ نیک و بد، با گرایشها و عقاید مختلف، اما همگی در یک نکته مشترکاند، تأثیرگذاری شگرف آنها در بزنگاهی از تاریخ ایران و گم شدن عجیبشان پس از آن. مانند
“ستار قره داغی”، سردار ملی… روایت شنیدنی ماجرای ستارخان، روایت شهامت و جانفشانیهای او در محاصره حدودا یکسالهی تبریز از سوی عمال حکومت استبداد و ورود فاتحانه به تهران است و پس از آن، تاریخ دربارهی آنچه بر یکی از بزرگان ایران در باغ اتابک گذشت، سکوتی معنادار کرده است؛ همچنانکه از سابقهی عیاری و طراری قهرمان داستان و راه بستنش بر کاروان محمولههای نمایندگان روسیه تزاری و مصادرهی اموال آنان برای مردم فقیر محلهی امیرخیز تبریز سالها پیش از رسیدنش به مقام سرداری ملی اطلاعی به دست نمیدهد.
ستارخان برآمده از آیین قلندری بود؛ گردنکش و عاصی دربرابر قدرت حاکمه و مردمداری و لوطیمنش در مقابل خلق که همین باعث جذب و جلب پیروان بسیارش بود، شجاع و تیزهوش همزمان بیسواد، بیاعتنا به دنیا، خشمگین از ظلم حاکمان، بیزار از روس و انگلیس و غمخوار مردم و میهن. عیاری که از اغنیا میستاند و به فقرا میبخشید. مردی که هیچ نظم رایجی را تاب نمیآورد، شخصا تصمیم میگرفت و عمل میکرد؛ همچنانکه در قحطی تبریز که دولت مانع از دسترسی مردم به انبارهای گندم شده بود، ستارخان در سیلوها را به روی مردم گشود.
محمدعلی شاه ( با همراهى کلنل لیاخوف فرمانده قزاق هاى دولتى ) مجلس شوراى ملى را که به توپ بست، قشونی عظیم به سرکردگی عینالدوله روانه تبریز کرد تا اساس و بنیان مشروطهخواهی را براندازند و بزرگان مشروطه را تارومار کنند. ستارخان که کینهای تاریخی از دستگاه دولتی به سبب قتل برادرش داشت، پرچم مقاومت را در دست گرفت و با رهبری مردم شهر، رشادتی جانانه دربرابر قشون دولتی از خود نشان داد. مقاومت به ثمر نشست و محاصرهی تبریز شکست و چندی پس از آن ستارخان و باقرخان به همراه جنگاورانش با عزت و احترام راهی تهران شدند.
“در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و کرج استقبال باشکوهی از این دو مجاهد آزادی به عمل آمد و هنگام ورود به تهران نیمی از شهر برای استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزیینات، و طاق نصرتهای زیبا و قالیهای گران قیمت و چلچراغهای رنگارنگ گستردند. در سرتاسر خیابانهای ورودی شهر، تابلوهای زنده باد ستارخان و زنده باد باقرخان مشاهده میشد. تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود… دولت، محل باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسکان ستارخان و یارانش و محل عشرتآباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد.”
مجلس برآمده از رشادتهای مردم ایران، از پس ترور سید عبدالله بهبهانی و میرزاعلی محمدخان تربیت، خیلی زود برای سامان دادن به امور مملکت، تصمیم به خلع سلاح مجاهدان گرفت؛ تصمیمی که به مزاق سردار ملی و دیگران خوش نیامد و باغ اتابک به مأمن مخالفان خلع سلاح بدل شد. همرزمان و همفکران سابق ستارخان به روشهای مختلف، سعی در جلب رضایت ساکنان باغ اتابک کردند.
حتی سردار اسعد بختیارى به ستارخان پیغام داد که “به سوگندی که در مجلس خوردید وفادار باشید و از عواقب وخیم عدم خلع سلاح عمومی بپرهیزید.” جواب سردار ملی همچنان “نه” بود. عاقبت نیروهای دولتی و در رأس آنها “یفرم خان ارمنی” همرزم سابق ستارخان که در دولت جدید، به ریاست نظمیه منصوب شده بود، به باغ اتابک حمله کردند. بیش از سیصدتن از مخالفان را کشتند و ستارخان را با چند گلوله در پا مجروح و زخمخورده دستگیر کردند.
سردار ملی اما چهار سال پس از واقعهی باغ اتابک، زنده ماند. با تنی رنجور از تیر همرزمان سابق خود و دلی خونین از دسایس روس و انگلیس و ایادی آنها. نه پایی برای راه افتادن، بیاسب و بیتفنگ، چهارسال به کشوری نگریست که نهال آزادیخواهی و مشروطهطلبی در آن ـ که جان گرفته از جان دادن هزارهزار مرد و زن آزاده بود، ـ در تندباد حوادث رو به نابودی بود. ستارخان قرهداغی کمتر از پنجاه سال زندگی کرد.
او که زادهی مهر بود، در آبان ۱۲۹۳ درگذشت تا شاهد ویرانی کامل دستاوردهای مشروطه خواهان در سالهای پیش رویش نباشد.
ماجرای گریه ستارخان
از ستارخان سردار مقاومت ملى نقل شده است :من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد…اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم..بدون غذا.. بدون لباس.. از قرار گاه اومدم بیرون…چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش.. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف…علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم آلان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته…
اما… مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت : عیبی نداره فرزندم…
خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم…
اونجا بود که اشکم در اومد…