نوشته استاد محمود کویر
در این نوشتار نگاهی خواهم داشت به رخنمایی های گونه گون زمان در اندیشه و هنر حافظ. نخست ببینیم که زمان چیست.
دیدگاه های گوناگونی در تعریف زمان وجود دارد:
دیدگاهی میگوید، زمان بخشی از ساختارهای اساسی جهان است، بعدی است که اتفاقات پی در پی در آن رخ میدهند و قابل اندازه گیری است. آیزاک نیوتن زمان را چنین بیان کرده و از این رو با نام زمان نیوتونی شناخته میشود.
دیدگاه دیگری چنین بیان میکند که زمان قسمتی از ساختارهای ذهنی انسان است،آن چنان که ما در ذهن خود رشته رویدادها را دنبال میکنیم همچنین در ذهن خود برای طول آن اتفاقات کمیتهایی را چونان ثانیه و دقیقه تعریف میکنیم.
تعریف دومبه هویت مستقلی برای زمان اشاره نمیکند . این دیدگاه را گوتفرید لایبنیتس و کانت دارا هستند و میگویند تمام اندازهها در ذهن بشر رخ میدهد.
داود بن محمود قیصری، در سده هشتم هجری در رساله «معمای زمان» مینویسد که:زمان نه آغازی دارد و نه پایانی. زمان، قابل تقسیم نیست و آنچه که ما آنرا بخش میکنیم تنها در پندار ماست.
هایدگر زمان را به سه نوع زمان روزمره و زمان طبیعی و زمان جهانی تقسیم میکند. در بحث زمان روزمره می گوید که زمان آن چیزی ست که اتفاقات در آن رخ می دهند. زمان در موجود تغییر پذیر اتفاق می افتد. پس تغییر در زمان است. تکرار دوره ای ست. هر دوره تداوم زمانی یکسانی دارد. ما می توانیم مسیر زمانی را به دلخواه خود تقسیم کنیم. هر نقطه اکنونی زمانی بر دیگری امتیاز ندارد و اکنونی پیش تر و پس تر از خود دارد. زمان یکسان و همگن است. ساعت چه مدت و چه مقدار را نشان نمی دهد بلکه عدد ثبت شده اکنون است. هایدگر می پرسد که این اکنون چیست و آیا من انسان بر آن چیرگی و احاطه دارم یا نه؟ آیا این اکنون من هستم یا فرد دیگری ست؟ اگر این طور باشد پس زمان خود من هستم و هر فرد دیگر نیز زمان است و ما همگی در با هم بودنمان زمان هستیم و هیچ کس و هر کس خواهیم شد
او می گوید: طبیعت در هرروزگی به طور مداوم اتفاق می افتد یعنی تکرار می شود. رویدادها در زمان وجود دارند اما زمان ندارند بلکه به طور گذرا و عبور کننده از رهگذر یک اکنون رخ می دهند. این زمان اکنونی فرجام یک دوره است. جهت مفهومی ست یگانه و برگشت ناپذیر. همه اتفاقات از آینده ای بی انتها به گذشته ای بازنیامدنی رخ می دهند.
زمان و وابستههای واژگانی آن،چون دو سوار بر اسب نوند و سرکش، در میدان زبان فارسی میتازندو شعر حافظ میدان چالش این دو است:
یکی سوار بر سمند تیز تک فلک، فنا؛زوال عیش، بر کفش تیغ اجل،رهزن روزگار.
دیگری شهسوار شیرین کاری که بر این قانون ها می شورد و طرحی نو در می اندازد: عیش خوش،نقدبقا،دریافتن وقت و…
دیوان حافظ میدان در آمیزی و درآویختن این سواران زندگی است. سپاه زمان در میدان هر غزل می تازد.حافظ در این میانه نگاهی رندانه به زمان دارد. زمان نیز چونان خرابات و ساقی و پیر مغان و رند در جغرافیای غزل حافظ سرشت و گوهری رندانه دارد. درهم تنیدگی و رازآمیزی و چابکی و پیچ و تابهای بیقرارش را می توان به تماشا نشست.زمان حافظ ویژهی اوست. تن به هیچ قیدی نمیدهد. گستاخ و شیطان و سرکش است. تاریخ و افسانه و استورهی در هم آمیخته است، چونان که دیگر پارههای دنیای رندانهاش نیز چنین هستند.
پیش از گام زدنی در این میدان باید به یک نکته توجه داشت: شاعر و گوینده ی شعر در غزلیات او دو تن هستند: یکی حافظ است که گوینده ی شعر است و دیگری خواننده ی شعر است. شعر به گونه ای است که هرگاه شاعر می گوید:من. این من، یکی حافظ است و یکی هم هر خواننده ی شعر او. یعنی که هر خواننده ای به جای من شاعر می نشیند و حکایت خود را در شعر می بیند:
من همان دم که وضو ساختم از چشمهی عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
این من و در بسیاری جای ها(ما) در شعر حافظ همه ی خواننده های شعرش را در پیش چشم دارد.
بدین سان در شعرش اگر سخن از سیاوش و سلیمان نیز هست، اشاره به شخص معلومی هم هست و هم نیست. یعنی اینجا سیاوش نماد است. نماد پیمانداری و شهید راه عشق شدن.
یعنی این اشخاص از استوره و افسانه بر می خیزند و به زمان حال خواننده مهمان میشوند و خواننده آنان را در هیبت آدمیان اطراف خود می نگرد. در این میانه، بیش از همه ذلبسته است به جمشید و سیاوش و کیخسرو از یک سو و بیزار است از ضحاک و افراسیاب و…
هم چنین وقتی می گوید:
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
نیز یکی دوش به معنی دیشب است و هم چنین هر شب پیشین قبل از خوانده شدن شعر است. دوش در شعر وی شب پیشین و خاص سروده شدن شعر نیست، شب خوانده شدن شعر است.
گاه نیز خواننده را با خود به گذشته می برد و تماشاگر استوره و تاریخش می کند. زمان را می شکند و در زمان می گردد و حلقه های تو در تو ایجاد می کند:
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که سراینده و خواننده را با خود بر می دارد و به گذشته می برد تا شاهد و گواه رویدادی باشد که تا امروز خواننده جاری است.
در این تماشا و سفر اما حافظ تنها نگاه نمی کند. وارد داستان می شود. در متن زمان دور حاضر می شود و خواننده نیز در هربار خواندن شعر به آن زمان می رود و در آن داستان شریک می شود و در سمت عاشقی و یا قهرمانی می ایستد و از او پشتیبانی میکند:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
خواننده نه تنها در زمان سفر و تصرف می کند بلکه با شاعر به داوری و غمخواری بر می خیزد و شعر وارد زمانی می شود که شکلی نمایشی و داستانی به خود می گیرد. صحنهی حضور شاعر و خواننده و شعر در هم است. یوسف و سیاوش و شاعر و خواننده با همند.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
زمان در شعر در هم می شکند .از امروز خویش و دیروز من بر می خیزد و به ژرفای استوره و افسانه بال میگشاید و بر آفرینش آدم خیره میشود و خود به جای خدا و آدم و فرشته بر صحنه میرود تا هزار توی خیال خویش را بگشاید و ما را به مهمانی در آن سرای خیال و زیبایی فرا بخواند. آنگاه همهی جهان دیروز و امروز و فردا را به عشق و مستی بخواند.
این در هم تنیدگی گذشته و امروز و آینده از نگاه رندانه ی او به زمان و زندگی بی میآید.آن هنگام که از تقدیر و سرنوشت سخن سر میکند و گناه می خواری و عشقبازی را برگردن قضا و قدر میاندازد، چنین نگاه رندانهای به زمان ازلی دارد.
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
*
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
آن زمان که رستاخیز و بهشت را در فردایی ناپیدا به طنز می نگرد و در آن تردید میکند و عیش زندگانی را بر وعدهی فردا برمیگزیند، نیز چنین بازی رندانهای با زمان دارد.
زمان عیش و سرمستی، زمان پیروزی ستم زدگان بر سیاهکاران است که چونان صبح ازل و شام ابد در غزلهایش میآید، زمانی همیشه و بیکران.
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
حافظ چون از شادی و عشق سخن سر می کند به ازلی بودن و ابدی بودن آن اشاره ها دارد. شادی و عشق را بهرهی انسان از صبح ازل تا شام ابد می داند. در جان شعر خویش از زمانی ازلی و همیشگی سخن سر می کند. عیشی می خواهد مدام. گویی هردم به دم این حادثه بر جان شاعر روی می دهد.
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
شبهای روشن و بامداد خمار:
حافظ دو زمان ویژه دارد که در تمام سروده ها،میدان رویدادهای ازلی و ابدی و عاشقانهی شاعرند.گویی زمان مبارک و خجستهی عاشق شدن و شادمانی و والاشدن که با جان او در آمیخته است همین دو دم است: شب خجسته و سحر سرمست:
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
*
سحر؛ در شعر او سپیدا و روشنی هزار فردای نیامده است:
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت: بازآی که دیرینهی این درگاهی
سحر زمان به پایان رسیدن انتظار و شنیدن مژدهی وصل است :
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآرد
دل شوریدهی ما را به بو در کار میآرد
سحر زمان بیداری، آگاه شدن و پی بردن به رازهای ناشناخته است:
پیر میخانه سحر جام جهانبینم داد
و اندر آن آینه از حُسن تو کرد آگاهم
اشاراتی مانند عمر ده روه و پنج روزه نیز اشاراتی به کوتاهی زندگی و شادی و عیش است و دنبالهی همان نگاه رندانه به زمان:
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
پنج روزی که در این مرحله فرصت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست.
او زمان را در شادی و عیش می جویدو معنا می کند:
خوش تر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست
ساقی کجاست؟ گو: سبب انتظار چیست:
واژهی مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است هم چنین ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را به یاد می آورد:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
واژهی باقی نیز به ته مانده شراب و دیرماندگی آن اشارت دارد و به مداومت در مستی و ابدیت شراب را نیز اشاره می کند:
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلی را
چون در غزل خویش سخن از فردا سر می کند هم به رستاخیر جهان اشاره دارد و هم بر تمام آن باورهای کهنه میشورد:
فردا اگر نه روضه رضوان به مادهند
غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشیم
بیرون جهیم سرخوش از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
حافظ به انسان و زمان اسیر در چنبرهی قضا و قدر و ازل و ابد باورندارد و همه را برای زندگی و انسان می خواهد:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
در برخی غزل ها ما با تصویری آنی روبروییم که چونان داستانکی رخ می دهد و به زمانی آنی اشارهای دارد،اما آنچه اینگونه غزل های حافظ را از همانندهایش جدا میکند، نگاه و زاویهی متفاوت راوی است. یعنی که از یک مهتابی، در یک زمان ویژه میایستد و به رویداد، چون انبوهی از تداعیها می نگرد. گویی می بیند که در منظرش کسی بوده است و اکنون نیست و اما خاطراتش چونان واقعیتی برابر چشم است. یعنی که آن دم، به انبوهی از زمان های در هم آمیخته آغشته میشود تا منظری دیگر برابر ما بگذارد. منظری که ما نیز در آن حضور داریم. بی حضور تماشاگری. زیرا که دیگر اینجا تماشاگر نیز خود در بازی شریک است و خواننده یا تماشاگر از چند منظر و هر بار در زمانی دیگر به ماجرا می نگرد و بدان پای میگذارد:
منظر و زمان نخست:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
منظری دیگر:
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
منظری دیگر:
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
منظری دیگر:
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
اما همهی این مناظر و زمانها از سویی یکی و در هم آمیخته اند. هر بار سراینده از گوشهای و زمانی به واقعه مینگرد.مانند یک سمفونی است.
از اینگونه داستانکهای رویاگونه و جادویی در چند غزل دیگر نیر دیده میشود باچنین آغازهایی:
در سرای مغان رفته بود و آب زده
سحرگاهان که مخمور شبانه
در دیر مغان امد یارم قدحی در دست
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
در این غزل ها دوش و زمان گونه ای زمان بی زمانی است. زمان دایره در دایره. زمانی که دم و آنی بیش نیست و هردم و آن به هزار شکل در سراینده و خواننده تکرار می شود.
این داستانکها و نگاه حافظ به امر ازل و ابد را می توان به گونهای دیگر نیز نگریست. به گمان من، اندیشه و کنکاش حافظ در این امور مانند کسی است که نظام یا سنت یا فرهنگی را جستجو می کند تا بنیادهای آن را برابرت نهد و آنگاه آنگونه که خود میخواهد، طرحی نو دراندازد و خویشتن و خواننده را از زنجیرهی اقتدار آن نظام رها سازد. آن ازل و ابد سنتی را واکاود و زمان بیکران نوین و برساحتهی خویش را نشان دهد.
موسم گل، موسم طرب، دور گل، وقت گل، دوش، مدام، ازل، ابد، قدیم، سحر، صبح، بهار، نوبهار، فرصت عیش، روز الست، و…..
حافظ رندانه و خوشبینانه به زندگی و زمان مینگرد و زمانی ویژهی خویش دارد. زمانی از صبحی همیشگی و همواره تا شامی تیره و ابدی. زندگی و عشق و عیش و شادی، فرصتی است برای انسان.