” خزان “
آمد خزان و بر رخ گل رنگ وبو نماند
وز گل بجز حکایت سنگ و سبو نماند
زان نقشهای دلکش زیبا به روی باغ
از ابر و بادها اثر و رنگ و بو نماند
در پای گل که آنهمه آواز بود و رنگ
جز بانگ برگ و زمزکه نرم جو نماند
بر شاخه ها ازآنهمه مرغان و نغمه ها
الای مرغ کوکو و بغض گلو نماند
ای آرزوی من همه گلها زباغ رفت
غیر از خیال روی توام روبرو نماند
چیزی به روزگار بماند ز هر کسی
وز ما به روزگار بجز آرزو نماند
باری زمن بپرس و زمن یاد کن شبی
زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند
مهدی حمیدی شیرازی
این نوشته در
هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.