بهتر از اینگونه در قیدِ حیاط

 

 

image

دیدن جلال الدین مولوى درخواب

بشنو از من چون حکایت می کنم
خواب دیشب را روایت می کنم

دیشب اندر خواب دیدم مولوی
شاعر دهها هزاران مثنوی

صاحب دیوان شمس پرگهر
پاسدار ملک عرفان و هنر

بازگشت از آن دیار ماندگار
زنده شد از زیر خاک آن یار غار

روح او از قونیه تیک آف کرد
یک نظر بر عالم اطراف کرد

قرنها بود از دیارش دور بود
یاد ایران عقل و هوشش را ربود

پر زد و در آسمان پرواز کرد
پر و بالش سوی ایران باز کرد

چون گذشت از مرز بازرگان همی
زیر لب میخواند با خود مثنوی:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

او بسوی بلخ و مشرق می شتافت
با سماعش لایه های جو شکافت

گفتم ای مولای خوب و پاک ما
بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفک و ز غوغا راحتن

گفت پس کو بامیان و نخجوان
یا سمرقند و هرات و ایروان

گفتم اینها چون زیادی بوده اند
شاهها از کیسه شان بخشیده اند

بانگ زد کو غیرت ایرانیان
پس کجایند آن یلان آریان

شیر بی یال و دم و اشکم که دید؟
شیر ایران از چه رو عزلت گزید؟

گفتم آن شیر مهیب و زورمند
گشته اینک گربه ای خرد و نژند

گفت پس اندر کدامین سرزمین
می زیند ایرانیان راستین؟

گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
زاهدان تبریز و سمنان سیستان

مشهد و ساری اراک و بیرجند
عده ای هم که ز ایران رفته اند

گفت اکنون مرکز ایران کجاست
در کدامین شهر غوغاها بپاست؟

گفتمش تهران بود مولای ما
لیدر تورت شوم با من بیا

بردمش با خود به تهران بزرگ
آن کلانشهر عظیم و بس سترگ

چون که دود شهر را از دور دید
از تعجب یک وجب از جا پرید

گفت این دود پراکنده ز چیست
آتشی در نیستان یا خرمنی است؟

زود باش آتش گرفته شهرتان
کن خبر داروغه و آتش نشان

گفتمش مولا نزن تو بال بال
دود خودروهاست بابا بی خیال

ما همه مشتاق آثار توییم
عاشق و سرمست اشعار توییم

نام خود بینی بهرجا بنگری
کافه رستوران هتل یا زرگری

چارراه و هم خیابان مولوی
کوچه و بن بست و میدان مولوی

گفت من آگه نبودم اینقدر
عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

سینه ام شد شرح شرح از اشتیاق
تا به کی سازم به این درد فراق؟

دست من گیر و به آنجاها ببر
تا ببینم مردم کُوی و گذر

بردمش با خود خیابان خودش
مطمئن بودم که می آید خوشش

از سرا و تیمچه تا پامنار
از سر بازارچه تا پاچنار

می کشاندم مولوی را با خودم
در میان ازدحام و دود و دم

بین مردم در پیاده رو موتور
از سر بازار تا میدان حر

خلق در طول خیابانها روان
بین خودروها ولو پیر و جوان

بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
گوییا گم گشته با بارش شتر

کودکی اموال دزدی می فروخت
گوشی همراه و ارز و کارت سوخت

هم گروهی مالخر در چارراه
هم بساط سرقت گوشی براه

مولوی حیران و سرگردان و مات
در میان سفته و پول و برات

بین شرخرها و دلالان ارز
شد پشیمان آمده این سوی مرز

الغرض ملای رومی مولوی
در خیابان خودش شد منزوی

آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت او محمود جان حالم بد است

من شدم سردرد از این غوغا و داد
آتش است این بانگها و نیست داد

جان من بر لب رسید از ازدحام
از هیاهو و ترافیک مدام

گفتم ای رومی رند و ناقلا
تو ترافیک از کجا دانی بلا

گفت من آموختم این واژه را
از دو ایرانی در آنتالیا

نان گندم گرچه من ناخورده ام
لیک آن را دست مردم دیده ام

قلب من بگرفت از این جنجال و دود
بهتر از این منطقه جایی نبود؟

بردمش جایی مصفا و خنک
قیطریه زعفرانیه ونک

مارکت و پاساژ و کافی شاپ و مال
تا مگر یادش رود آن قیل و قال

چون که او برچسب قیمتها بدید
نعره ای زد جامه آش بر تن درید

رو به صحرا و بیابانها نمود
گفتمش ای شیخ این حالت چه بود؟

گفت بخشیدم عطایش بر لقا
این چه بلوایی است یارب، خالقا

هم شلوغی دود و این آلودگی
هم گرانی آخر این شد زندگی؟

ای دوصد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه

باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از اینگونه در قید حیات

” محمود نکوئی “

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.