نگاهى به داستان پیرمرد و دریا

image

در آغاز داستان پیرمرد ماهیگیری به نام سانتیاگو ۸۴ روز است که نتوانسته ماهی صید کند …

آدم تنهایی‌است؛ سال‌ها پیش همسرش را از دست داده و تنها خاطره‌ای که برایش باقی مانده ، یاد شیرهایی‌است که هنگام پیاده روی ‌های شبانه ، روی عرشه کشتی بخار در سواحل آفریقا ؛ وقتی هنوز آنجا کار می‌کرد ، دیده است و یاد بازیکنان بیسبال آمریکایی مثل جو دایمگیو.

سانتیاگو شاگردی به نام مانولین دارد که والدین او ، وی را از همراهی کردن پیر مرد باز می دارند ؛ پدر و مادر مانولین معتقدند که پیرمرد دچار بد شانسی شده است و بهتر است که مانولین شاگردی ماهی گیر خوش شانس تری را بکند و به این ترتیب مانولین دیگر پیرمرد را در دریا همراهی نمی کند .

اما با این وجود ، مانولین هر شب وقتی که پیرمرد از ماهیگیری بازمی گردد ، به او سر می زند ، برایش غذا می آورد ، وسایل ماهیگیریش را تمیز و مرتب می کند و با هم از بازی های بیس بال آمریکا صحبت می کنند.

تا این که در نهایت در ۸۴ امین شبی که پیر مرد نتوانسته بود ماهی گیری کند ، به مانولین می گوید که دوره بد شانسی ما به پایان رسیده و فردا می خواهد با قایقش به دورترین نقاط خلیج برود و با صید برگردد.

فردای آن روز سانتیاگو قایقش را به دریا می اندازد و شروع به پارو زدن می کند ؛ اندکی از ساحل دور می شود و سپس طعمه ها را به دریا می اندازد.

فردای آن روز قلاب ماهیگیر کشیده شد… ماهی بزرگی که پیر مرد آن را نیزه ماهی میداند ، به قلاب ماهی گیرمی افتد. سانتیاگو شروع به کشیدن ماهی می کند ، اما به زودی در می یابد که ماهی بزرگ تر از توان ماهی گیر است و او نمی تواند آن را به طرف خود بکشد ، حالا که ماهی به تله افتاده بود ، بازی برعکس شده بود و به جای این که ماهی گیر ، صید را به خود نزدیک کند تا او را شکار کند ، نیزه ماهی ، قایق را با خود می برد .

پیر مرد همچنان قلاب را رها نکرده بود و به این ترتیب دو روز و دو شب ، پیر مرد و قایق ، به دنبال ماهی می رفتند. ماهی گیر از فشار سیم ماهی گیری زخمی و خسته شده بود ، اما با این وجود تلاش و پشتکار نیزه ماهی را می ستود و آن را « برادرم » خطاب می کرد .

در روز سوم نیزه ماهی که دیگر خسته بود ، دست از پیش رفتن بر می دارد و به دور خود می چرخد ، پیر مرد متوجه خستگی ماهی می شود و از این فرصت استفاده می کند و ماهی را به سمت قایق می کشد ، نیزه را در بدنش فرو می کند و بعد از کشتنش ، ماهی بزرگ را به کنار قایقش می بندد و به سمت ساحل حرکت می کند .

اما بوی خون ماهی در آب ها جریان پیدا می کند و کوسه ها برای خوردن ماهی بزرگ کم کم به قایق نزدیک می شوند. پیرمرد با باقی مانده توانش تعدادی از آن ها را از پا در می آورد اما شب فرا می رسد و ماهی گیر که از شدت خستگی دیگر توان مبارزه ندارد ، صدای برخورد کوسه ماهی با با بدنه قایق را می شنود و می داند که تا صبح دیگر چیزی از ماهی بزرگش باقی نخواهد ماند ، و خود را برای قربانی کردن ماهی بزرگ ، سرزنش می کند …

صبح روز بعد ، پیش از طلوع آفتاب ، ماهی گیر به ساحل می رسد ، قایق را به خشکی می کشد و خودش به سرعت به کلبه می رود و به خواب عمیقی فرو می رود.

مردم ساحل هیجان زده متوجه ماهی بزرگ ، که به قایق پیرمرد بسته شده بود می شوند ، که از آن فقط یک اسکلت عظیم و غول آسا باقی مانده بود …

مانولین که بسیار نگران پیر مرد بود ، از دیدن قایقش خوش حال می شود ، برایش روزنامه و قهوه می برد و به هم قول می دهند که با هم به صید بروند. پیر مرد به خواب فرو می رود و خواب شیر های ساحل آفریقا را مى بیند

در رمان پیرمرد و دریا, همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده و جان کلام داستان و شاید کل زندگی ما باشد. یک جمله ی تلخ و کشنده. پیرمرد بلاخره ماهی بزرگی را که سالها آرزوی گرفتنش را داشت, با رنج و مشقت بسیار صید می کند, ماهی را به قایقش میبندد و رهسپار ساحل می شود. در راه کوسه ها به صیدش هجوم می آورند و آن را تکه تکه می کنند.
پیرمرد در حدیث نفسی خطاب به ماهی میگوید, حقیقت شومی را بر زبان می آورد؛
” ای ماهی, ای نیم ماهی. کاش هیچگاه نگرفته بودمت. “
زندگی ما دچار چنین طلسمیست. یک فراق وصال ابدی.
یک رسیدن/نرسیدن توامان.
نوعی به دست آوردن و از دست دادن همیشگی.
حرص و ولع به چنگ آوردن و ولنگارانه وا دادن. 
همیشه آنچه که به دست می آید, پیشاپیش از دست رفته است. همیشه این آن چیزی نبود که میخواستم بر ذهنمان سیطره می یابد. همیشه شور و حرارت ما تلخ و سرد می شود. چه سراب باشد چه آب, تشنگی فقط موقتن رفع خواهد شد. همیشه ماهیی که صید میکنیم یک نیم ماهی لعنتى است

 

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.