نگاهى کوتاه به جایگاه حافظ در فرهنگ وادبیات
برآنیم تا باگشودن دریچه ای کوچک به فضای نامحدوداندیشه ی والای حافظ_درحوصله ومجالی اندک_فرازهایی ازسخنان آسمانی وابعادی از شخصیت اجتماعی اورابه نظاره وتامل بنشینیم وبابهره گیری از استعارات وتمثیلات واشارات او جان عاشق خویش رااز سرچشمه ی زلال شعرش سیراب کنیم .
باری برای آنهایی که با تاریخ دیرینه سال زبان پارسی وگوشه های پررمزوراز وشیرینی آن اشنایند وزمینه ی روحی شان برای درک تاثرات لطیف وموسیقایی این زبان آماده تر است،خواندن غزلیات حافظ وبرخوداری ازنازک خیالی ها ومفاهیم عمیق ادبی ،فلسفی آن یک لذت ناب واستثنایی است .
بی تردید درعالم شعر غنایی ، فلسفی،برای حضرت حافظ_این سرخیل رندان جهان _همتایی نمیتوان یافت .
بسیارند شوریدگانی که به خاطر تسکین وآرامش روح نا آرام خویش به دیوان خواجه رجوع کرده و تسلی یافته اند وبسیار تر متفکرین وپژوهشگرانی که بدایع وظرافت های ادبی_فلسفی این عرصه ی سحر انگیز وراز ناک رابا اعجاب بسیار به تامل نشسته وگوهر های بی بدیلی ازدریای بی کران اندیشه ی حافظ فرا چنگ آورده اند. چه دربسیاری ازابیات دیوان او آنمایه اندیشه ی نغز ودل فریب وجود دارد که :
” به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق “.
باری بگذریم!
یکی از موهبت های بزرگی که نصیب ماوادبیات دیرسال زبان پارسی شده این است که:در روزگاری که اندیشه ی هر اندیشه ورزی مقهور تعصبات آمیخته به خرافات است، اعجوبه ای چون حافظ پدید می آید که شعرش عصاره ی تکامل طولانی افتخار آمیز شعر پارسی است وتغزلات زیبا و.حتا عاشقانه اش تبلور والاترین ودرخشان ترین سخنان عرفانی است.
تنهاعظمت حافظ را نباید درزیبایی سحر انگیز کلامش جستجوکرد،بلکه نگاه او به مسایل زندگی روز مره ووسعت مشرب وبی نیازی بزرگوارانه اش،کرامت ازجان برخاسته اش وبسیاری صفات عالی دیگر، اورا ازهمگنانش متمایز ساخته ودر نظر آنهایی که “انسان ” بودن را بر “عالم ” بودن برتری میدهند، ازاو انسانی متفکر وهنرمندی بی بدیل وتکرار ناشدنی ساخته است. بی جهت نیست که حافظ هنوز “تخته بند تن است ” ودر قید زندگی که آوازه ی شهرتش به اطراف و اکناف جهان پراکنده شده است وبه شعر دلکش او ترکان سمرقندی و سیه چشمان کشمیری میرقصیدند و می نازیدند واین همه ازسویی دشواری هایی در زندگی حافظ پدید می آورد که در همه ی اعصار هراندیشه ورز آزاد اندیشی را بی نصیب نمی گذارد.
درروزگار پرهراس وخوفناک زندگی او که چشم زمانه خونریز وفساد وتباهی تیرگی برغالب دل ها سایه افکن بوده و ریا و سالوس وتزویر، بر شیراز حکومت می رانده اند،چه کسی را یارای آن بوده است که بتواند سخن به آزادی بگوید وفساد و ستمکاری حکام را افشا وبر ملا سازد ؟ باری آن همه سبعیت وستمگری در وهله ی نخست حافظ را نیز بران میدارد که اندکی دربرابر ریا وسالوس حاکم برزمانه اش سپر بیندازد وبگوید :
“غم جهان مخور و پند من مبر ازیاد
که این لطیفه ی عشقم زرهروی یاد است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من وتو در اختیار نگشاده است”.
اما روح نا آرام وعصیانگرش براونهیب میزند واین تسلیم طلبی را برنمی تابد ودر همان هنگام که شاهانی چون امیر مبارزالدین محمد سرسلسله ی آل مظفر معروف به (شاه محتسب ) وپسرش ابوالفوارس، سخت گیری های خونینی را برای مراعات آداب شریعت میکرده اند، در انتقاد از ریا وسالوس حکام وحاشیه نشینانشان از بن جان فریاد بر میدارد که:
” احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سئوال صبحدم ازپیر می فروش
گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی
درکش زبان وپرده نگه دار و می بنوش ! ”
یا :
“دانی که چنگ وعود چه تقریر میکنند؟
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید ومشنوید
مشکل حکایتی ست که تقریر میکنند
می خور که شیخ وزاهد ومفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند “.
گفتن این ابیات ومطالب در آن زمان میتوانست به بهای ازدست دادن جان گوینده تمام شود، چنان که برای حافظ، آنگاه که شاه شجاع روی از رندان برتافت. ودردام تزویر ریا کاران افتاد،این خطر پیش امد وحافظ برای مدتی ازبیم جان متواری بود. دراین ایام معاندان بسیاری بودند که بر اشعار حافظ خرده میگرفتند وبعضی ابیات اورا تردید درحکمت بالغه ی الهی می شمردند ،
مثل:
“پیر ما گفت خطا برقلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد”
یا:
“سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
درحیرتم که باده فروش ازکجا شنید ؟
وبسیاری ازاین دست……
باری حافظ هیچگاه دربیان اندیشه ی خود علیه تزویر و ریا کوتاه نمی آمد وآنگاه که دام مکر وفریب خشک مغزان متعصب را میدید که باورهای عزیز دینی را ملعبه ی دنیای خویشکرده اند یا آنگاه که مسلمانی نااستوار حاشیه نشینان سالوس صفت حکومت رامی دید بانگ برمیداشت که :
“گله اززاهد بدخو نکنم رسم این ست
که چو صبحی بدمد از پی اش افتد شامی
مرغ زیرک به درصومعه اکنوننپرد
که نهاده ست بهر مجلس وعظی دامی “
یا:
“این حدیثم چه خوش آمد که سحر گه می گفت
بردر میکده ای بادف ونی ترسایی
گرمسلمانی ازاین ست که حافظ دارد
وای اگر ازپس امروز بود فردایی”.
حافظ آنچنان صفای روح و راستی و آزادگی را بر ریا کاری های دینی و زهد فروشیهای بی باوران به حقیقت، برتری می دهد که به هر قیمتی شعبده بازی آنها را برملا می سازد و پروایی ندارد که بگوید برای رضای خاطر پیران جاهل و شیخان گمراه نمی خواهد آیین تقوا در پیش گیرد و همواره خاک کوی دوست را بر فردوس برین برتری داده و زاهد را از نصیحت شوریدگان عشق، باز می دارد و برای بیان این همه، نخست خویش را از هرچه رنگ تعلق دارد آزاد می کند تا بتواند مکر مکارانی صوفی صفت را فریاد کند که :
“صوفی شهر بین که چون لقمه به شبهه می خورد
پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف”
یا:
“صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیار مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد”.
و از همین رو است که معاندینش همواره از سعایت درباره او نزد حکام آن زمان هیچگاه غافل نبوده اند و این همه دشمنی شخصیت این انسان “اهل راز” را جذاب تر کرده و به مبارزی نستوه علیه دروغ و تزویر و ریا تبدیل نموده است.
مسلم است کسی که چنین افکار و اندیشه های ژرف و خردمندانه ای را به بشریت عرضه می کند باید خود روحی نیرومند داشته باشد و در هیچ دامی گرفتار نیاید تا بتواند آزادانه و آگاهانه فلسفه وجود و حیات را دریابد و این ممکن نیست مگر به قول خودش جنگ هفتاد و دو ملت را یکسو نهد و آنانی را که به افسانه پردازی در برابر حقیقت روی کرده اند به خود واگذارد و روح عاشق خود را تا کنگره عرش برکشد و معترضانه بگوید:
“آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی”
به هر حال با گذشت زمان از حافظ چهره های گوناگونی ساخته شده و هر کس به قدر فهم و به فراخور جهان بینی و درک و دریافت خویش گوشه ای از شخصیت او را به نمایش گذاشته و ستوده است. شگفتا که حافظ همچنین که جایگاه بلند ادبیش را می دانسته و گفته است:
“بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود”
تکثر و چندگونه ای شناخت خلقان را درباره خود پیش بینی کرده است و به خیل مشتاقان و دوستدارانش که بسیاریشان درفهم و درک نکات ظریف و دقیق گفتارش سرگردان و حیران شده اند میگوید:
“حافظ اندر مجلسی، دردی کشم در محفلی
بنگر این بازی که چون باخلق صنعت می کنم”.
باری پیچیدگی زبان و شخصیت شگفت انگیز این سر حقله رندان جهان، به حق او را به صنعتگری بی مانند بدل نموده است که به قول مولانا و اندکی تصرف: “هرکسی از ظن خود شد یار او/وز درون او نجست اسرار او” و از همین رواست که گروهی حافظ را وارسته ای از همه قیود دنیوی و انسانی، فانی شده در ذات حضرت باری تعالی دانسته که کلامش شطحیات عارفانه و فوق کلام بشری است و در ترنم اینکه :
” چشم من در ره این غافله راه بماند
تا به کوش دلم آواز درآ باز آمد
عارفی کاو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد”
و گروهی دیگر او را شوریده ای خوانده اند لولی و سرمست که کلمات عشق و شراب، وصل و فراق و می و ساقی و میکده در اشعارش مصادیقی این جهانی دارند و او را به “خوش باشی” و عاشقی مشتهر کرده اند که همواره دولت بیدار بختش سحرگاهان ندایش در میدهد که:
“قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد”
و جماعتی هم او را شیعه متعصبی دانسته اند که در غزلی منسوب به او آورده شده است :
“امروز زنده ام به ولای تو یا على
فردا به روح پاک امامان گواه باش
قبر اماه هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش”
و دیگرانی او را میخواره ای راه نشین و نظر بازی شیدا تصور کرده اند که به روایت تصاویر چاپ شده در دواوین مختلف، پیوسته گل اندامی نیمه عور سر بز زانویش نهاده و او با گیسوانی ژولیده و شولایی در بر، حیران تماشای آن لعبت شورانگیز و شیرین کار است و شادمانه می خواند:
“دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار خرقه تقوا و جامه پرهیز”
و سر انجام دانایان و اندیشمندان بسیاری او را فیلسوفی نگران به راز و رمز خلقت که دنیا را به هیچ شمرده و از زندگی خاکی این جهان دامن برچیده و از خدا می خواهد تا از ابر هدایتش بارانی برساند پیش از آنکه او چون گردی از میان برود و پیوسته در مقولات فلسفی و عرفانی مستغرق است و همه اش سوال و سوال و سوال که :
” چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش
زین معما هیچ دانا درجهان آگاه نیست
این چه استغنا است یا رب واین چه قادر حکمتی است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست” .
و در پایان تعریف دلنشین زنده یاد دکتر شریعتی را درباره حافظ نقل کنیم که آن عزیز گفت:
” شعر حافظ منشوری را می ماند که هر زاویه اش رنگی را متصاعد می کند و هرکس رنگ دلخواه خود را در آن می بیند “
و پایان مقال را با بیتی از خود حافظ مزین کنیم که:
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است
عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
” حسن قاسمی “
این نوشته در
هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.