سیدباقر، آخوندی بودکه از کرمانشاه به کلاردشت مازندران رفته و خود را نائب امام زمان میدانست.
پس ازمدتی تبلیغ، هوادارانی جمع نمود و خود را سید عالمگیر نامید و عقیده داشت که او و مریدانش میبایست حکومتی جهانی برپا کرده و آنرا در زمان ظهور به حضرت تحویل دهند.
مردم بینوا و ساده دل نیز خام رویاپردازیهای سید عالمگیر شده و در ۱۲۷۰خورشیدى جهت استقرار حکومتی جهانی، یکی از ماموران نظمیه مازندران را همراه با نُه نفر از اعضای خانوادهاش کشته و جسدشان را سوزاندند!
این بدبختان، که سید و جد او را حافظ و نگهدار و حامی خود میپنداشتند، با بیل و چماق آمده بودند دنیا را برای سید فتح کنند و تصور میکردند همانطور که آب دریا قشون فرعون را که در تعقیب موسی و امتش برآمدند، غرق کرد، بحر خزر هم قوای ناصرالدین شاهِ بیدین را به قعر دریا فروخواهد برد!
خبر این قتل عام به تهران و به گوش شاه میرسد. ناصرالدین شاه، ساعدالدوله را همراه با پانصد نفر نیرو، روانه مازندران میکند. پس ازچند روز، ساعدالدوله گزارش میدهد که دویست نفر از شورشیان، کشته و سیدعالمگیر هم دستگیر شده است.
پس ازکشته شدن تعدادی انسان بیگناه که خام حرفهای سید عالمگیر شده بودند، سید را با غُل و زنجیر، روی قاطربسته و با تشریفات زیاد به تهران آوردند.
دربین راه مردم که او را باعمامه سبزش، دست بسته و اسیر میدیدند و حکایت او را میشنیدند، سید را امام زینالعابدینِ بیمار، ساعدالدوله را ابنزیاد و ناصرالدین شاه را یزید مینامیدند و بحال سید اشک میریختند!
سید رامستقیما بحضور ناصرالدین شاه میبرند. سید عالمگیر، درمقابل عتاب و خطاب شاه، خود را به زمین انداخت و به گریه و زاری متوسل شده و خود را بیگناه و رفقایش را مقصر اصلی قلمداد میکند و میگوید که هرسال جهت جمع کردن نذورات مردم به آنجا میروم و نه یاغی هستم و نه ادعایی دارم.
همین عجز و نالهها سبب میشود تا شاه از اعدام او صرف نظر کرده و حکم به حبس او بدون عمامه سبزش بدهد! به عقیده شاه شگون ندارد سید را با عمامه سبز به محبس ببرند!
شاه چنان از این فتح مشعوف بود که گویی یکی از سرداران دول خارجه را اسیر نموده باشد! به همین جهت امر کرد درمیدان توپخانه، پلو خورشت بین رعیت دعاگو پخش شود.
همان مردمی که صبح شاه را یزید خطاب کرده و نفرین میکردند و سید را امامِ مظلوم دانسته و به حالش اشک میریختند، عصر به پاسِ پلوخورشت شاهانه، دعای طول عمر برای شاه میخواندند وسید را اجنبی وشورشی میدانستند!
بر گرفته از :
روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه
منتخب التواریخ مظفری، ابراهیم خان شیبانی